جدول جو
جدول جو

معنی بی غش - جستجوی لغت در جدول جو

بی غش
(غِش ش / غَش ش / غِ / غَ)
مرکّب از: بی + غش، خالص. پاک. دور از آلودگی و زوائد:
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش ّ و دینش بی فتن.
منوچهری.
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
گر بکاشانۀ رندان قدمی خواهد زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
شراب بی غش و ساقی ّ خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
رجوع به غش شود.
- بی غش و غل، خالص.
-
لغت نامه دهخدا
بی غش
خالص، پاک
تصویری از بی غش
تصویر بی غش
فرهنگ لغت هوشیار
بی غش
خالص، سارا، سره، ناب
متضاد: ناسره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی بش
تصویر بی بش
(پسرانه)
محروم (نگارش کردی: ب بهش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
بی اندوه، آنکه غم و غصه ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقره بی غش
تصویر نقره بی غش
نقرۀ خالص، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ شاخ دار، سیم شاخ دار، صولج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زر بی غش
تصویر زر بی غش
طلای ناب، زر خالص، ابریز، زر طلی، زر جعفری، زر شش سری، زر خشک، زر رکنی، شش سری، زر ده دهی، زر سرخ، زر طلی، زر طلا
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
مرکّب از: بی + غم، آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج)، بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. (ناظم الاطباء)، بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست.
فردوسی.
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
فردوسی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
بی رنج بی اندوه ابیش
فرهنگ لغت هوشیار
آسمون جل، بی خیال، بی فکر، لاابالی، لاقید
متضاد: دل مشغول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاف، روشن، زلال، بی غرض و مرض
فرهنگ گویش مازندرانی